عرفان و زهد آقای سید هاشم حدّاد، متحیّری فی ذات اللهِ
زندگی نامه سید هاشم حداد به زبان آیة الله سید محمد حسین حسینی طهرانی
موت اختیاری
سید هاشم حداد تنها شاگردی است که در زمان حیات مرحوم قاضی موت اختیاری(خلع روح از بندن) داشته است؛ بعضی اوقات ساعات موت او پنج الی شش ساعت طول میکشید. مدتی حال آقای حدّاد به قسمی بود که بکلّی از عالم طبیعت انصراف داشتند؛ نه گرسنگی را ادراک می کردند نه طعم غذا را، نه صدائی را میشنیدند، مگر با بلند سخن گفتن و تکرار بعد از تکرار. و اگر بتوانیم تصوّر کنیم خلع بدن را در روزهای متمادی و ماههای متوالی متناوباً، نمونة عینی و خارجی آن وجود آقای حدّاد بود.
و استاد ایشان آیت اله قاضی می فرمود: «سیّد هاشم در توحید مانند سنّیها است که در سنّیگری تعصّب دارند، او در توحید ذات حقّ، متعصّب است؛ و چنان توحید را ذوق کرده و مسّ نموده است که محال است چیزی بتواند در آن خلل وارد سازد.»
.
مقدّمة تشرّف به محضر حضرت حدّاد
در میان طلاّب و فضلا و علمای نجف اشرف این قاعده برقرار است که در ایّام زیارتی حضرت أبی عبدالله الحسین(ع)، مانند زیارت عَرَفه و زیارت أربعین و زیارت نیمة شعبان، پیاده از نجف اشرف به کربلای مُعلَّی مشرّف میشوند.
این حقیر(سید محمد حسین حسینی)، در مدّت اقامت هفت سالة در نجف اشرف جز دو بار، توفیق تشرّف پیاده به کربلا دست نداد؛ دو سفر پیادة حقیر به کربلا در معیّت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانی أفاضَ اللهُ علینا بودم.
یک سفر در صبح روز دوازدهم شعبان المعظّم 1376هـ.ق بود که سه روز و دو شب بطول انجامید و ما در عصر روز چهاردهم به کربلای معلّی وارد شدیم.
و ما هم با همة رفقا و همراهان خاک آلوده با همان وضع بدون غسل زیارت، یکسره به حرم انور مشرّف شدیم. این زیارت تقریباً کمتر از یک ساعت طول کشید. و از آنجا به سوی قبر حضرت أباالفضل العبّاس (ع) آمده و با همان حال و کیفیّت آنحضرت را نیز زیارت کردیم.
پس از ادای زیارت بطور کامل، فقط کسی که عازم نجف بود، بنده در معیّت آیة الله قوچانی بودم که به طرف محلّ سیّارات(ماشینها) نجف حرکت نمودیم. حقیر در بین راه به ایشان عرض کردم: میل دارید برویم و از آقا سیّد هاشم نعلبند دیدنی کنیم؟! (چون ایشان در آن زمان به حجّ بیت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطة آنکه شغلشان نعلسازی و نعلکوبی به پای اسبان بود، به سیّد هاشم نعلبند در میان رفقا شهرت داشت. بعداً یکی از مریدان ایشان که در کربلا ساکن بود و حقّاً نسبت به ایشان ارادت داشت، شنیدیم که از نزد خود، این شهرت را احتراماً به حدّاد "یعنی آهنگر" تغییر داده است؛ علیهذا رفقا هم از آن به بعد ایشان را حدّاد خواندند.)
آیة الله حاج شیخ عبّاس به نجف برگشتند و حقیر از ایشان خداحافظی نموده و از نزدیک میدان بار معروف کربلا، نشانی جدید ایشان را جویا شدم، گفتند: در بیرون شهر، پشت شُرطه خانه، در اصْطَبل شرطهخانه دکّانی دارد و آنجا کار می کند.
.
اوّلین بار تشرّف به محضر حضرت حدّاد
حقیر، خیابان را پیمودم تا به آخر، پرسیدم: محلّ سیّد هاشم کجاست؟ گفتند: در آن زاویه. بدان گوشه و زاویه رهسپار شدم. دیدم: دَکّهای است کوچک تقریباً 3*3 متر، و سیّدی شریف تا نیمة بدن خود را که در پشت سندان است در زمین فروبرده، و بطوریکه کوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسی دارد، مشغول آهنکوبی و نعلسازی است. یکنفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقیق میدرخشد. گرد و غبار کوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّاً و حقیقةً یک عالَمی است که دست به آهن می برد و آن را با گاز انبر از کوره خارج، و بروی سندان مینهد، و با دست دیگر آنرا چکّشکاری می کند. عجبا! این چه حسابی است؟! این چه کتابی است؟!
من وارد شدم، سلام کردم. عرض کردم: آمدهام تا نعلی به پای من بکوبید! فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روی بینی خود آورده اشاره فرمود: ساکت باش! آنگاه یک چائی عالی معطّر و خوش طعم از قوری کنار کوره ریخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، میل کنید!
چند لحظهای طول نکشید که شاگرد خود را به بهانهای دنبال کاری و خریدی فرستاد. او که از دکّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقاجان! این حرفها خیلی محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من که از این مسائل بیبهره است چنین کلامی را گفتید؟!
دوباره یک چائی دیگر ریخته، و برای خود هم یک استکان ریخته، و درحالیکه مشغول کار بود و لحظهای کوره و چکّش و گاز انبر آهنگیر تعطیل نشد، اشعاری را با چه لحنی و چه شوری و چه عشقی برای من خواند. در این حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: میعاد ما و شما ظهر در منزل برای ادای نماز! و نشانی منزل را دادند.
نماز ظهر روز نیمة شعبان در منزل حدّاد، و به امامت ایشان
قریب اذان ظهر به منزل ایشان در خیابان عبّاسیّه، رفتم. منزلی ساده و بسیار محقّر، چند اطاق سادة عربی و در گوشهاش یک درخت خرما بود، و چون یک اشکوبه بود ما را به بام رهبری نمودند. در بالای بام حضرت آقا سجّاده انداخته آمادة نماز بودند، و فقط یک نفر ارادتمند به ایشان حاج محمّد علی خلفزاده بود که می خواست با ایشان نماز بخواند، و سپس معلوم شد آقای حاج محمّد علی، ظهرها را غالباً در معیّت ایشان نماز می خواند. بنده نیز اقتدا کردم و نماز جماعتی که فقط دو مأموم داشت بجای آورده شد. و ایشان نهایت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما می روید به نجف، و إن شاء الله تعالی وعدة دیدار برای سفر بعدی!
.
تشرّف به کربلای معلّی برای ماه مبارک رمضان
در آن روز که نیمة شعبان بود حقیر دستشان را بوسیده و تودیع نمودم و به نجف مراجعت کردم. و بعداً در ماه مبارک رمضان در معیّت والده و اهل بیت و دو طفل صغیر خود برای ماه مبارک به کربلا تشرّف حاصل نموده، و یک اطاق در حسینیّة بحرینیها که در کوچة جنب خیمهگاه بود به قیمت ارزانی اجاره نمودیم و در آنجا جلّ و بساط خود را گستردیم.
..بیتوتة ماه رمضان در خدمت حاج سیّد هاشم در دکّة مسجد
در تمام یک ماه رویّه چنین بود که خود آقا وقت ملاقات را در شبها معیّن نموده بودند؛ زیرا که روزها دنبال کار می رفتند. محلّ اجتماع، دکّهای بود در کنار مسجدی که ایشان متصدّی تنظیف آن بودند؛ و آن دکّه بطول و عرض 2 متر در 2 متر بود و ارتفاع سقفش بقدری بود که در آن نمیشد نماز را ایستاده بجای آورد چون سر به سقف گیر می کرد؛ و در حقیقت اطاق نبود بلکه محلّی بود زائد که معمار در وسط پلّکان معبر به بام مسجد به عنوان انبار در آنجا درآورده بود. امّا چون مکان خلوت و تاریک و دنجی بود، آقای حدّاد آنجا را در مسجد برای خود برگزیده، و برای دعا و قرائت قرآن و أوراد و اذکاری که مرحوم قاضی(استاد ایشان) می دادند، بالاخصّ برای سجدههای طولانی بسیار مناسب بود. امّا نمازها را ایشان در درون شبستان مسجد می خواندند، و نمازهای واجب را نیز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شیخ یوسف اقتدا مینمودند.در آن دکّه سماور چای و قوری نیز بود، و مقداری از اثاث مسجد هم در کنار آن ریخته بود. خداوندا از این دکّه بدین وضع و کیفیّت کسی خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضی که در کربلای معلّی در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است.
.
شرحی از عشق و اشتیاق مرحوم حدّاد
شب تا نزدیک اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گریه و خواندن اشعار ابنفارض و تفسیر نکات عمیق عرفانی و دقائق أسرار عالم توحید و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أباعبدالله الحسین (ع) می گذشت؛ و برای رفقای ما که حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبدالزّهراء، باب مکاشفات باز بود و مطالبی جالب بیان می کرد، و حقیقتاً در آن ماه رمضان بقدری شوریده و وارسته و بیپیرایه بود که موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه می گریست که چشمهایش متورّم میشد و از ساعت
می گذشت، آنگاه به درون مسجد می رفت و بر روی حصیر پس از ادامة گریه به سجده میافـتاد.
بسیار شور و وله و آتش داشت، آتش سوزان که دیگران را نیز تحت تأثیر قرار می داد. یک شب که پس از این گریههای ممتدّ و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقای حدّاد به من فرمود: سیّد محمّد حسین! این گریهها و این حِرْقَت دل را میبینی؟ من صَدْ «قاط» بیشتر از او دارم(یعنی آتش درونی من صد برابر بیشتراز چیزی است که می بینی)، ولی ظهور و بروزش به گونة دگر است.
حقیر قریب سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل میآمدم، و تقریباً ده دقیقه راه طول میکشید. یک شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر میخیزی و می روی منزل برای سحری خوردن؟! یک چیزی که میآورم و می خورم، تو هم با من بخور!
.
کیفیّت خوراک مرحوم حدّاد در طول مدّت ماه رمضان
فردا شب سحری را در نزد ایشان ماندم. نزدیک اذان به منزل که با مسجد چند خانه بیشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهای که عبارت بود از پیراهن عربی یکی از آقازادگانشان، قدری فجل (ترب سفید) و خرما با دو گرده نان آوردند و به روی زمین گذارده و فرمودند: بسم الله! ما آن شب را با مقداری نان و فجل و چند خرما گذراندیم و فردای آن روز تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگی توان نداشتیم. چون روزها هم در نهایت بلندی و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: این گونه غذاها به درد ما نمیخورد، و با آن اگر ادامه دهیم مریض میشویم و از روزه وا میمانیم. روی این سبب بعداً پس از صرف سحور با حضرت ایشان، فوراً به خانه میآمدم و آبگوشت و یا قدری کتهای را که طبخ نموده بودند می خوردم؛ یا بعضاً سحری را از منزل میبردم و با سحری ایشان با هم صرف میشد.
.
کیفیّت خواب مرحوم حدّاد در طول مدّت ماه رمضان
اصولاً ما در مدّت یکماه خوابی از ایشان ندیدیم. چون شبها تا طلوع آفتاب بیدار و به تهجّد و دعا و ذکر و سجده و فکر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خریدن نان و حوائج منزل دنبال کار در همان محلّ شرطهخانه می رفتند، و ظهر هم نماز را در منزل می خواندند، سپس به حرم مطهّر مشرّف میشدند؛ و گفته میشد عصر مطلقاً نمیخوابند؛ فقط صبحها بعضی اوقات که بدن را خیلی خسته میبینند، در حمّام سرکوچه رفته و با استحمام آب گرم، رفع خستگی مینمایند؛ و یا مثلاً صبحها چند لحظهای تمدّد اعصاب میکنند سپس برای کار می روند، آنهم آنگونه کار سنگین و کوبنده. زیرا ایشان نه تنها نعل میساختند بلکه باید خودشان هم به سُمّ ستوران می کوبیدند. امّا آن وَجد و حال و آتش شعلهور از درون، اجازة قدری استراحت را نمی داد. و ماه مبارک رمضان بدینگونه سپری شد.
.
امر حضرت آقا به ملازمت و استفاده از محضر آیة الله شیخ محمّد جواد انصاری(قدّه)
عصر روز بیست و نهم که در حرم مطهّر أمیرالمؤمنین (ع) مشغول بودیم، حضرت آقا فرمودند: مثل اینکه حضرت ثواب این زیارت شما را بازگشت به ایران و استفاده از حضور حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی قرار دادهاند.
وقتی به ایران رفتی، اوّل خدمت ایشان برو؛ و کاملاً در تحت تعلیم و تربیت ایشان قرار بگیر! عرض کردم: در صورتیکه ایشان امر به توقّف در ایران بنمایند، در آنصورت دوری و جدائی از شما مشکل است! فرمودند: هر کجای عالم باشی ما با توایم. رفاقت و پیوند ما طوری به هم زده شده که قابل انفکاک نیست. نترس! باکی نداشته باش! اگر در مغرب دنیا باشی و یا در مشرق دنیا، نزد ما میباشی! سپس فرمودند:
گر در یمنی چو با منی پیش منی ور پیش منی چو بیمنی در یمنی
فلهذا در روز هشتم شوّال از نجف برای یک زیارت تامّ و تمام دوره، به کربلا و کاظمین و سامرّاء مشرّف شده و با اتوبوس یک شب هم در قم خدمت بیبی حضرت معصومه سلام الله علیها توقّف نموده، و روز هجدهم وارد طهران شدیم.
بواسطة دید و بازدیدها و فرارسیدن دهة محرّم الحرام 1377 و اشتغال به عزاداری در مسجد، مسافرت به همدان تا بعد از دهه تأخیر افتاد؛ و در این وقت به محضر حضرت آیة الله انصاری مشرّف شدم.
حضرت آقای انصاری فوق العاده مرد کامل و شایسته و منوّر به نور توحید بود، و به حقیر هم بسیار محبّت و بزرگواری و کرامت داشت. حقیر چون پیام حضرت آقای حدّاد را رساندم و کسب مصلحت نمودم که برای معنویّت و سلوک عرفانی من کدام بهتر است؟ ایران یا نجف اشرف؟! فرمودند: بعداً جواب می دهم.
بنای توقّف حقیر در طهران و ارتباط عمیق با آیة الله انصاری (قدّه)
پس از یک شبانه روز، در حضور جمعی از أحبّه و أعزّه، حقیر سؤال نمودم: جواب چه شد؟! فرمودند: نجف خوب است، طهران هم خوب است، ولی اگر نجف بمانی آنچه کسب می کنی همهاش برای خودت؛ و اگر طهران بمانی در آنچه به دست میآوری شرکت میکنیم!
چون این پاسخ دلالت بر ارجحیّت طهران داشت، در حالیکه یکسر موی بدنِ بنده هم راضی به بازگشت به طهران نبود؛ حقیر فوراً تصمیم به مراجعت به طهران گرفتم و پس از ماه صفر، به آستان ملائک پاسبان نجف اشرف مشرّف شده و مدّت قریب سه ماه طول کشید تا منزل به فروش رفت، و به طهران مراجعت و باب مراوده و مکاتبه و ملاقاتهای متناوب تقریباً دو تا سه ماه یک مرتبه، و اطاعت تامّ و تمام از دستورات آیة الله انصاری برقرار بود. و الحقّ ایشان که آیتی بزرگ از آیات الهیّه بود، از هر گونه کمک و مساعدتی دریغ نمیفرمود بلکه با کمال خلوص به واردین راه می داد و پذیرائی مینمود.
در پایان همان سال با برخی از دوستان سلوکی برای فریضة حجّ مشرّف، و از راه عراق رفت و بازگشت مجموعاً دو ماه بطول انجامید. و در کربلای معلّی کراراً و مراراً حضرت آقای حدّاد را زیارت و از حالات و معنویّاتشان بهرمند میشدم؛ و در پایان، ایشان برای بدرقه به کاظمین مشرّف، و با هم به زیارت ائمّة عسکریَّین علیهما السّلام به سامرّاء، و پس از آن در خدمت ایشان به کاظمین آمده و پس از مراسم تودیع به صوب ایران بازگشتیم.
در راه، چند روز در همدان در منزل حضرت آقای انصاری درنگ کرده و سپس به طهران آمدیم. و روابط ارادت و اطاعت از این بزرگمرد الهی بسیار قویّ و نیرومند و ذیأثر بود. تا در روز جمعه دوّم شهر ذوالقعدة الحرام 1379 دو ساعت از ظهر گذشته حضرت ایشان با سکتة مغزی در سنّ 59 سالگی به سرای خلود شتافتند و حقیر از دو روز قبل در همدان بودم و هنگام ارتحال در بالینشان حاضر؛ و جنازة ایشان را به قم حمل نموده و پس از طواف قبر بیبی سلام الله علیها، نیمه شب در قبرستان علیّ بن جعفر مدفون شدند. حقیر داخل قبر ایشان رفتم، صورت را از کفن باز کرده و بر روی خشت نهادم و آخرین بوسه را بر چهرة منوّرشان نموده از قبر بیرون آمدم.
یکبار حقیر در مجلسی گفتم: الحَدّادُ وَ ما أدْراکَ ما الْحَدّادُ ؟! چهرة برخی تغییر کرد و سرخ شد، و شنیدم که بعداً به بعضی گفته بود: این چه توصیفی است که او از یک مرد سادة معمولی می کند؟!
یک شب که باز سخن از حضرت حدّاد به میان آمد همان شخصی رو به من نموده گفت: حدّاد خدا را لُخت و عریان معرّفی می کند. آخر خدا که عریان نمیشود!
حقیر ابداً لب به سخن نگشودم. همان شب در عالم رؤیا دیدم: او در مقابل من ایستاده است؛ و دهان خود را باز کرده بود بطوریکه دندانهایش پیدا بود. من مشت دست راست خود را گره کردم و به او گفتم: دیگر اگر دربارة توحید حضرت حقّ تعالی اشکالی کنی، چنان بر دهانت می کوبم که لبها و دندانهایت با حلقومت یکی شوند!
آری، این گناه حدّاد است که خداوند را بدون زر و زیور و بدون آرایش، پاک و منزّه بیان می کند و حقیقت مُفاد و معنی لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ و اللَهُ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ را مشخّص و مبیّن می دارد؛ ولی چه فائده که گوشها کر است و چشمها کور!
جریان احوال آقای حدّاد در سفر حقیر در سنة 1381 و تجرّدهای ممتدّه
من به کربلا رفتم و چون حاج عبدالزّهراء خبر ورود مرا به کربلای معلّی رسانیده بود، حاج محمّد علی حضرت حاج سیّد هاشم را برای زیارت به کاظمین علیهما السّلام میآورد؛ و در چند روز درنگ در آنجا هم خیلی از محضرشان بهرمند شدیم.
شبها در منزل آقای حاج عبدالزّهراء که در بناهای جدیدُ الاحداث در کاظمین بود و از هر طرف به باغهای خرما و پرتقال محاط بود، و در روی زمین هم خُضروات و سبزیجات کاشته بودند بسر می بردیم. هوا بسیار ملایم و لطیف بود، و با آنکه در ماههای اوّل بهار بود، لازم بود شبها انسان از روپوش و پتو استفاده کند. فِراش آقای حدّاد را داخل اطاق پای پنجرة مشرف به باغهای بیرون انداخته بودند؛ و پنجره باز بود و من هم در جنب ایشان خوابیده بودم. صبح که شد حضرت آقا فرمودند: من دیشب تا به صبح سرما خوردم. چون در بدو خواب هوا ملایم بود و پتو را روی خود نینداختم، در نیمههای شب هوا سرد، و من سردم شد بطوریکه خوابم نمیبرد. خواستم برخیزم و در پنجره و شبّاک را ببندم، دیدم قدرت بر حرکت ندارم؛ خواستم پتو را از پائین پا بردارم و بر روی خود افکنم، دیدم قدرت بر حرکت ندارم؛ خواستم بگویم: سیّد محمّد حسین پتو را روی من بینداز، دیدم قدرت بر حرف زدن ندارم. به همین حال بودم تا صبح و سرمای خوبی هم خوردم.
رفقای کاظمینی میگفتند: یک روز با ماشینهای مینیبوس (کبریتی شکل عراق) از کربلا با آقای حدّاد به کاظمین آمدیم. در میان راه، شاگرد شوفر خواست کرایهها را اخذ کند، گفت: شما چند نفرید؟ آقای حدّاد گفتند: پنج نفر. شوفر گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم می دانستیم که مجموعاً شش نفریم ولی مخصوصاً نمیگفتیم تا قضیّة آقای حدّاد مکشوف گردد.
باز شاگرد سائق گفت: شش نفرید! ایشان گفتند: خُویَ ماتْشوفْ ؟! هذا واحِدْ، اُو هذا اثْنَیْن، اُو هذا ثَلاثَه، اُو هذا أرْبَعَه، اُو هذا خَمْسَه! بَعَدْ شِتْگُولْ أنْتَ؟!
«ای برادرم! مگر نمیبینی؟! ـ در اینحال اشاره نموده و یک یک افراد را شمردند ـ اینست یکی، و اینست دو تا، و اینست سه تا، و اینست چهار تا، و اینست پنج تا ! دیگر تو چه میگوئی؟!»
او گفت: یا سیّد! أنتَ ما تُحاسِبُ نَفْسَکَ ؟! «ای سیّد ! آخر تو خودت را حساب نمیکنی؟!»
رفقا میگفتند: عجیب اینجاست که در اینحال باز هم آقای حدّاد خود را گم کرده بود، و با اینکه معاون سائق گفت: تو خودت را حساب نمیکنی و نمیشماری، باز ایشان چنان غریق عالم توحید و انصراف از کثرت بودند که نمیتوانستند در اینحال هم توجّه به لباس بدن نموده و آنرا جزو آنها شمرده و یکی از آنها به حساب در آورند!
حضرت آقای حدّاد خودشان برای حقیر گفتند: در آنحال بهیچوجه منالوجوه خودم را نمیتوانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا شما خودتان را هم حساب کنید، و این بندة خدا راست می گوید و از ما اجرت شش نفر می خواهد.
من هم نه یقیناً بلکه تعبّداً به قول رفقا کرایة شش نفر به او دادم، و همگی برای نماز در مسجد بَراثا پیاده شدیم. در آنجا دیدم امام مسجد: شیخ علی صغیر هم دم از توحید می زند و ندا به لا هُوَ إلاّ هُوَ بلند کرده است.
و چون به کاظمین علیهما السّلام آمدیم و رفتیم در وضوخانة عمومی تا وضو بسازیم دیدم من وضو گرفتن را بلد نیستم، خدایا چرا من وضو گرفتن را نمیدانم؟ نه صورت را می دانم، نه دست راست را، و نه دست چپ را؛ و نماز بدون وضو هم که نمیشود.
با خود گفتم: از این مردی که مشغول وضو گرفتن است کیفیّت وضو را میپرسم؛ بعد با خود گفتم: او به من چه می گوید ؟! آیا نمیگوید: ای سیّد پیرمرد، تا به حال شصت سال از عمرت گذشته است و وضو گرفتن را نمیدانی؟!
ولی همینکه به سراغ او می رفتم دیدم خود بخود وضو آمد، بدون اختیار و علم، دست را به آب بردم و صورت را و سپس دستها را شستم؛ آنگاه مَسْحَین را کشیدم؛ و در اینحال دیدم آن مرد وضو گیرنده همینکه چشمش به من افتاد گفت: ای سیّد! آب خداست. وضو خداست. جائی نیست که خدا نیست!
کیفیّت فناء فیالله و تحیّر فی ذات اللهِ آقای حدّاد
آقای حداد می فرمودند: بعضی از اوقات چنان سبک و بیاثر میشوم عیناً مانند یک پر کاهی که روی هوا میچرخد؛ و بعضی اوقات چنان از خودم بیرون میآیم عیناً به مثابِهِ ماری که پوست عوض می کند، من چیز دیگری هستم و آن بدن من و اعمالش همچون پوست مار که کاملاً به شکل مار است و اگر کسی نداند و از دور ببیند میپندارد یک مار است، ولی جز پوست مار چیزی نیست.
می فرمودند: بسیار شده است که به حمّام می رفتم و وقت بیرون آمدن دِشْداشه (پیراهن عربی بلند) را وارونه میپوشیدم.
می فرمودند: هر وقت به حمّام می رفتم، حمّامی در پشت صندوق، اشیاء و پولهای واردین را می گرفت و در موقع بیرون آمدن به آنها پس می داد. یکروز من به حمّام رفتم و موقع ورود، خود حمّامی پشت صندوق بود و من پولهای خود را به او دادم. چون بیرون آمدم و می خواستم امانت را پس بگیرم، شاگرد حمّامی پشت صندوق نشسته بود. گفت: سیّد امانتی تو چقدر است ؟!
گفتم: دو دینار. گفت: نه! اینجا سه دینار است! گفتم: چرا مرا معطّل می کنی؟! یک دینارش را برای خودت بردار و دو دینار مرا بده که بروم! چون جریان را صاحب حمّام شنید، از شاگردش پرسید: چه خبر است؟!
گفت: این سیّد می گوید: من دو دینار دادم و اینجا سه دینار است. گفت: من خودم سه دینار را از او گرفتم؛ سه دینار را بده، سه دینار مال اوست. به حرفهای این سیّد هیچوقت گوش نکن که غالباً گیج است و حالش خراب است!
آقای حدّاد می فرمودند: در آن لحظه من حالی داشتم که نمیتوانستم یک لحظه در آنجا درنگ کرده و با آنها گفتگو کنم، و اگر یک قدری معطّل می کردند، می گذاشتم و میآمدم.
می فرمودند: در هر لحظه علومی از من می گذرد بسیار عمیق و بسیط و کلّی، و چون در لحظة ثانی بخواهم به یکی از آنها توجّه کنم میبینم عجبا! فرسنگها دور شده است.