مطالب خواندنی

مطالب خواندنی

پدرم وقتي . . . ساله بودم

وقتي4  ساله بودم : باباهر  كاري ميتونه انجام بده .

وقتي5  ساله بودم : بابا خيلي چيز ها مي دونه.

وقتي6 ساله بودم : بابام از باباي توباهوش تره.

وقتي8ساله بودم : بابام هرچيزي رو دقيق نمي دونه .

وقتي10 ساله بودم : در گذشته زمان كه بابام بزرگ مي شد همه چيز مطمئناً متفاوت بود.

وقتي12 ساله بودم : خب ، طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه،اون براي به خاطر آوردن كودكي اش خيلي پير است.

وقتي14 ساله بودم : به پدرم خيلي توجه نكن ، اون خيلي قديمي فكر ميكنه .

وقتي20 ساله بودم : آه،خداي من اواز جريان روز خيلي پرته .

وقتي25 ساله بودم : پدركمي درباره ي آن اطلاع دارد.بايد اين طور باشد ،چون اوتجربه زيادي دارد .

وقتي35 ساله بودم : بدون مشورت با پدر كوچكترين كاري نمي كنم .

وقتي40 ساله بودم : متعجبم كه پدر چگونه آن جريان را حل كرد .او خيلي عاقل ودانا بود ودنيايي تجربه داشت.

وقتي 50ساله بودم : اگر پدر در اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار ميدادم ودر اين باره با او مشورت مي كردم و خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود . ميتوانستم خيلي جيز ها را از او ياد بگيرم .

 

 

همه شما تاکنون بارها و بارها از ماشین حساب استفاده کرده اید . عملیات مختلف اعم از 4 عمل اصلی و در ماشین های حساب های پیشرفته تر ، عملیات کاربردی دیگری به وسیله همین ماشین حساب هایی که در خانه همگی ما یافت میشود صورت میگیرد . اما آیا تاکنون با ماشین حساب اعمال دیگری جز این عملیات انجام داده اید؟ در این ترفند قصد داریم تا ترفندهایی بسیار متفاوت ، استثنایی و مخفی را برای شما مطرح کنیم که با بهره گیری از آنها میتوانید از این پس به ماشین حساب خود طور دیگری نگاه کنید!

خاموش کردن ماشین حساب به روشی دیگر

این ترفند بر روی بسیاری از ماشین حساب های قدیمی و جدید قابل استفاده است . به ویژه ماشین حساب های مدرسه ای . مخصوصأ ماشین حساب هایی که دکمه off برای خاموش کردن مستقیم ماشین حساب دارند و اتوماتیک خاموش نمیشود . به ویژه اگر به فرض دکمه off ماشین حساب خراب شده باشد با این ترفند میتوانید آن را بدون نیاز به این دکمه خاموش کنید.برای این کار ، پس از روشن کردن ماشین حساب ، کافی است دکمه های 2 و 3 را همزمان نگه داشته ، سپس دکمه on را بزنید . خواهید دید که ماشین حساب خاموش میشود! این کار را با نگه داشتن دکمه های 5 و 6 نیز میتوانید انجام دهید.

یک باگ یا یک عمل ریاضی؟!

این ترفند بر روی ماشین حساب های معمولی مدرسه ای قابل اجراست.بدین صورت که ابتدا یک عدد را به دلخواه وارد ماشین حساب کنید . سپس یکبار دکمه ضرب را زده ، سپس دکمه تقسیم و بعد دکمه مساوی را بزنید . عدد بی ربطی برای شما نمایان میشود . اما اکنون چند بار پیاپی دکمه مساوی را بزنید . خواهید دید که به عدد 0 میرسید! حالا کافی است یکبار دکمه ضرب را بزنید ، سپس دکمه جمع (به علاوه) ، و نهایتأ باز هم دکمه مساوی! خواهید دید که عددی که در ابتدا وارد کرده بودید برای شما نمایان خواهد شد!

به عنوان مثال اگر 25 را وارد کنیم ، سپس دکمه های ضرب ، تقسیم و مساوی را به ترتیب و بزنیم ، عدد 0.04 را خواهیم داشت ، با فشردن 4 بار پیاپی دکمه مساوی به 0 میرسیم . حال ، اگر اینبار دکمه های ضرب ، جمع و مساوی را به ترتیب بزنیم به همان عدد 25 خودمان میرسیم!

کشف شماره تلفن از روی ماشین حساب!

ابتدا شماره 7 رقمی شماره تلفن خود را در نظر بگیرید بدون پیش شماره.(در تهران شماره قدیمی 7 رقمی را در نظر بگیرید ، رقم اول را تکرار نکنید!) 3 رقم ابتدا شماره تلفن خود را وارد ماشین حساب کنید . این عدد را در 80 ضرب کنید . عدد 1 را با آن جمع کنید . حاصل را در 250 ضرب کنید.4 رقم پایانی شماره تلفن خود را با آن جمع کنید . مجددأ 4 رقم پایانی شماره تلفن را جمع کنید . عدد 250 را از حاصل کم کنید . حال حاصل را بر 2 تقسیم کنید! عددی که به دست میاید شماره تلفن شماست! لازم به ذکر است از این دست ترفندها در ماشین حساب زیاد است و به نوعی یک شوخی به حساب میایند . این ترفند را هم به عنوان نمونه ای از این شوخی ها معرفی کردیم.

نوشتن کلمات با ماشین حساب!

در زبان انگلیسی برای هر عددی در ماشین یک حرف انگلیسی را در نظر گرفته اند . این حروف که حروف اصلی هم هستند به وسیله آنها میتوان هر عبارت یا کلمه ای را توسط ماشین حساب نوشت . اما با اندکی ذکاوت!

لیست این حروف و اعداد به شکل زیر است:

0=o

1=i

2=s

3=e

4=h

5=z

6=g

7=l

8=b

برای نوشتن حروف به وسیله ماشین حساب باید اعداد را به شکل معکوس نوشت ، سپس ماشین حساب را وارون کرد! بدین معنا که اعداد را از جهت دیگر نوشت ، سپس ماشین حساب را دوران داد تا حروف به شکلی کاملأ خوانا دیده شود.

به عنوان مثال برای نوشتن کلمه google ، باید اعداد را از حرف e شروع کرد و به g رساند ، یعنی عدد 376006 را وارد ماشین حساب کرد ، سپس ماشین حساب را بر عکس کرد تا به طور واضح واژه google نمایان شود! میتوان از اعداد استفاده کرد . به ویژه به حالت دیجیتالی ماشین حساب این موضوع قابل درک تر میشود.

مثال های دیگر:
0.7734 = hello
glib = 8176

logs = 5607
همان طور که دیدید در کلمه hello و کلیه کلماتی که به o ختم میشوند باید پس از زدن 0 یک . نیز وارد کرد.یکی از دلایلی که در امتحانات درسی اجازه تبادل ماشین حساب داده نمیشود همین ترفند است

حكايت اول

بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.

-         هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
- ها؟... پایان نامه مینویسم.
- چه بامزه! موضوعش چیه؟
- راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
- مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.
- جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.
هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.
- هی! داری چی کار میکنی؟
- روی تزم کار میکنم.
- هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟
- نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
- عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
- جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم
هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.
صحنه غافلگیرکننده:
یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.
نتیجه گیری اخلاقی:
مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست.

 

حكايت دوم

یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز شیری بیرون غارش دراز کشیده بود و حمام آفتاب میگرفت. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد..

- آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟... ساعت من خرابه...
- خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
- جدی؟... اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
- اوه نه دوست من... بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم
- مسخره است. هر احمقی میدونه که شیرای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعتهای پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
- میدونی بابت همینه که احمقها، احمقن... ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
- هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم... تلویزیون من خراب شده... لامپ تصویرش سوخته انگار...

- قدمت روی چشم... البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
- ببین درسته که من حیوونم اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم. امکان نداره یه شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
- امتحانش مجانیه... به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمیاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
نتیجه گیری اخلاقی:
اگه می خوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن.

 

داستان دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

 

كوسه ای را در مخزن زندگيتان بياندازيد تا رفته رفته پيشرفت را نظاره گر باشيد !

ژاپنيها عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابر اين براى غذا رساندن به جمعيت ژاپن قايقهاى ماهيگيرى، بزرگتر شدند و مسافت هاى دورترى را پيمودند. ماهى گيران هر چه مسافت طولاني ترى را طى مى کردند به همان ميزان آوردن ماهى تازه بيشتر زمان را به خود اختصاص مي داد .

اگر بازگشت بيش از چند روز طول مى کشيد ماهيها ديگر تازه نبودند و ژاپنيها مزه اين ماهى را دوست نداشتند .

بـراى حـل ايـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـيگـيرى فـريزرهايى در قايقهايشان تعبيه کردند. آنها ماهيها را مى گرفتند و آنها را روى دريا منجمد مى کردند. فريزرها اين امکان را براى قايقها و ماهيگيران ايجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولاني ترى را روى آب بمانند . اما ژاپنيها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى يخ زده را دوست نداشتند. بـنابرايـن شرکتهاى ماهيگيرى مخزن هايى را در قايقها کار گذاشتند و ماهيها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .ماهيها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند . متاسفانه ژاپنيها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخيص دهند . زيرا ماهيها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند . باز هم ژاپنيها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجيح مى دادند . پس شرکتهاى ماهيگيرى به گونه اى بايد اين مساله را حل مى کردند . آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگيرند؟ اگر شما مشاور صنايع ماهى گيرى بوديد چه پيشنهادى مى داديد ؟ چطور ژاپنيها ماهيها را تازه نگه مى دارند؟ بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهيگيرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قايقها استفاده مى کنند اما حالا آنها يک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند .

کوسه چند تايى از ماهى ها را مى خورد اما بيشتر ماهيها با وضعيتى بسيار سرزنده به مقصد مى رسند. زيرا ماهيها براي مقابله با خطر كه همان شكار نشدن توسط كوسه بود تلاش کرده اند .

توصيه :

1- به جاى دورى جستن از مشکلات به ميان آنها شيرجه بزنيد .

2- از بازى با زندگي هر چند ناخوشايند (البته در بعضي مواقع) لذت ببريد .

3- اگر مشکلات و تلاشهايتان بيش از حد بزرگ و بيشمار هستند تسليم نشويد، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخيص دهيد .

4- عزم بيشتر و دانش بيشتر داشته و کمک بيشترى دريافت کنيد .

5-اگر به اهدافتان دست يافتيد اهداف بزرگترى را براى خود تعيين کنيد .

6-زمانى که نيازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کرديد براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنيد .

7-پس از کسب موفقيت آرام نگيريد. شما مهارتهايى داريد که مى توانيد با آن تغييرات و تفاوتهايى را در دنيا ايجاد کنيد .

در مخزن زندگيتان کوسه اى بيندازيد و ببينيد که واقعاً چقدر مى توانيد دورتر برويد .

اين مساله را رون هوبارد در اوايل سالهاى ١٩٥٠ دريافت .

«بشر تنها در مواجهه با محيط چالش انگيز است که به صورت غريبى پيشرفت مى کند»

 

عشق حقيقي

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»

مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.

مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.

روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!

مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد …

 

وقت اضافه براي خدا

·         چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

·     چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

·         چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت  می گذره!

·     چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

·     چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!

·         چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه !

·     چقدر خنده داره که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!

·         چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

·     چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور
می کنیم!

·     چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!

·     چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم!

·         خنده داره اینطور نیست؟

·         دارید می خندید ؟

·         دارید فکر می کنید؟

اين خيلي خوبه كه داريد مي‌خنديد يا فكر ميكنيد، چون معنيش اينه كه هنوز داريد اين متنو ميخونيد.

·         این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خدای دوست داشتنی ست.

·     آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی ها را از لیست خود پاک می کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.

·         این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره

 

 

يك لبخند

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است.

در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت‌آمیز نگهبان‌ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:

«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دست‌های لرزان آن را به لب‌هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.

از میان نرده‌ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه‌هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک‌تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی‌اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی‌توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی‌خواهد.... ولی گرمای لبخند من از میله‌ها گذشت و به او رسید و روی لب‌های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید « بچه داری؟» با دست‌های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».

او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه‌ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم‌هایم هجوم آورد. گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه‌هایم چطور بزرگ می‌شوند.

چشم‌های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

 

 

ایمیل اشتباهی

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.

تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.

نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

ا پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.

پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :

گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.

راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.

همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...

!!!وای چه قدر اینجا گرمه

 

حاضر جوابي

 

می گویند:  "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم  بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ  تو...  چه محشری می شوند! آقای "اینشتین"در جواب نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم. واقعا هم که چه غوغایی می شود!  ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

 

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

 

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.یه تاکسی می گیره،وقتی به محل می رسن،به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم.راننده میگه نمیشه ،چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده .راننده میگه: گور بابای چرچیل ،هر وقت خواستی برگرد!

نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم

مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى از حضارا که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
در شرایطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید..!
چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:

خانم ….شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کنى

سرگذشت Nokia

خط سير
همه چيز از كاغذ شروع شد

نوكيا يك شركت چند مليتي در حوزه ارتباطات مي‌باشد كه روي نقاط كليدي مخابرات سيمي‌و بي‌سيم تمركز كرده ‌است. هم‌اكنون نوكيا بزرگ‌ترين سازنده تلفن‌همراه در جهان است كه بيش از30 درصد از بازار موبايل را در اختيار دارد. همچنين اين شركت لوازم و تجهيزات جانبي ارتباطات بي‌سيم و تلفن‌هاي ثابت را نيز توليد مي‌كند.

در سال ۱۸۶۵ يك شركت تبديل چوب به ورقه‌هاي كاغذ توسط «كنت فردريك آيدستام» در شهر تامپر در جنوب غربي فنلاند تاسيس شد.
او تجربه كافي در اين زمينه تجاري نداشت. بنابراين با متقاعد كردن كارگران كارخانه به نشان دادن فرآيندها، تكنولوژي را از آنها فرا گرفت. مالك كارخانه تكنولوژي اين صنعت را براي مدت چند سالي به عنوان يك راز بزرگ پنهان كرده بود و زماني كه اين مساله را ديد، فردريك را بيرون كرد، اما آيدستام آنچه را كه مي‌خواست ديده بود و زماني كه به فنلاند برگشت كارخانه توليد كاغذ خودش را بنا كرد.
بعدها شركت به شهرك نوكيا كنار رود «نوكيانويرتا» كه بهترين منبع توليد نيروي آبي است، تغيير مكان داد. واژه نوكيا از رود جاري در مركز شهر نشات مي‌گيرد. نام خود رود از كلمه قديمي‌فنلاندي به معني جانور خزدار تيره رنگ كه تقريبا شبيه راسو يا سمور مي‌باشد و در آن محل زندگي مي‌كرده، گرفته شده است.
بعد از گذشت چند سال فردريك با ثبت شركت نوكيا، اختراعش يعني خمير چوب را در سال 1867 در نمايشگاه چوب پاريس عرضه كرد و يك مدال برنز جايزه گرفت. بعد از اين مساله همه نوكيا را مي‌شناختند. بنابراين آيدستام به تمامي‌ محصولات، برچسب نوكيا زد و زماني كه بعد از چند سال اين شركت شروع به ارائه محصولات جديدي كرد؛ هنوز همين برچسب را روي همه محصولات مي‌زد.
شركت نوكيا فعاليت‌هايش را در زمينه لاستيك در اوايل قرن بيستم آغاز كرد و بعدها به چند بخش از جمله توليد محصولات كاغذي، دوچرخه و تاير اتومبيل، كفش، رايانه‌هاي شخصي، كابل‌هاي ارتباطي، تلويزيون، لوازم برقي، باتري، آلومينيوم و .. تقسيم شد.
زمينه ورود نوكيا به بازار فعلي با تشكيل بخش الكترونيك در قسمت كابل‌ها در سال ۱۹۶۰ ايجاد شد. در سال ۱۹۶۷ اين بخش به قسمت جداگانه تبديل شد و شروع به توليد لوازم مخابرات كرد. در سال ۱۹۷۰، نوكيا با ساختن يك سوئيچ ديجيتال تلفن، بيشتر در زمينه مخابرات درگير شد و 10 سال بعد با توليد يك سري از كامپيوترهاي شخصي به نام ميكروميكو به عرصه كامپيوتر وارد شد. گرچه اين قسمت بعد‌ها زيرمجموعه فوجيتسو شد.
در همان سال‌ها شبكه توليد تلفن و وسايل مخابراتي نوكيا مجزا شد و اسم آن به ارتباطات از راه دور دنيا تغيير يافت و سپس سيستم پيام رساني براي وزارت دفاع فنلاند را گسترش داد.
سپس در ۱۹۷۱ گوشي ARP به توليدات اين شركت اضافه شد. در سال ۱۹۷۹ ادغام با كمپاني «سالورا اوي» منجر به تاسيس موبيرا اوي شد. موبيرا شروع به گسترش موبايل براي شبكه استاندارد كرد و در سال 1982 اولين تلفن قابل استفاده داخل اتومبيل با وزن 8/9 كيلوگرم توسط نوكيا توليد شد.
سپس در سال 1984 اولين تلفن قابل حمل به نام «تاكمن موبيرا» با وزني كمتر از 5 كيلوگرم و بعد از آن اولين گوشي موبايل با وزني در حدود 800 گرم با نام «موبيرا سيتيمن» توسط نوكيا ارائه شد. در سال ۱۹۸۷ نوكيا يكي از گوشي‌هاي همراه اوليه دنيا را معرفي كرد.
در دهه 1980 بخش‌هاي توليدي جديدي به اين شركت افزوده شد، به طوري‌كه در سال 1988 اين شركت يكي از بزرگ‌ترين توليدكنندگان تلويزيون و بزرگترين شركت IT در اروپاي شمالي بود.
تلفن‌همراه نورديك اولين گوشي استاندارد تلفن دنيا به عنوان رومينگ بين‌المللي شناخته شد و نزديك كردن شركت به استاندارد جي‌اس‌ام (سيستم اصلي ارتباط موبايلي)، تجارت ارزشمندي براي نوكيا بود. جي‌اس‌ام يك استاندارد ديجيتال بود كه در دهه ۱۹۹۰ به صنعت تلفن دنيا وارد و اوايل سال ۲۰۰۶ با بيش از ۲ ميليارد موبايل دركل دنيا بر بازار چيره شد. اولين تلفن تجاري با به كارگيري سيستم جي‌اس‌ام در شبكه دنيا در سال ۱۹۹۱ در هلسينگ سينس به وسيله هري هولكري، نخست وزير فنلاند افتتاح شده بود.
نوكيا به عنوان توليدكننده تكنولوژي مخابراتي راديويي موبايل ارتش شناخته مي‌شد و در بحران شديد اقتصادي اوايل دهه 1990 قسمت ارتباطات راه دور و تلفن‌همراه عامل پيروزي شركت نوكيا بود. در مه ‌1992 شركت تصميم به سرمايه‌گذاري عمده در ارتباطات تلفني گرفت.
اكنون نوكيا، با حدود 125000 كارمند در سراسر جهان پنجمين شركت با ارزش دنيا و بزرگ‌ترين كمپاني فنلاندي است كه يك سوم بازار بورس هلسينكي را در دست دارد و با بالا بردن ارزش پول فنلاند گاهي به فنلاند، «نوكيا لند» نيز گفته مي‌شود. اين شركت در سال گذشته ميلادي درآمدي بالغ بر 40 ميليارد يورو داشت و سود عملياتي آن از يك ميليارد يورو تجاوز مي‌كند. مراكز تحقيقات نوكيا در سراسر جهان قرار دارند، ولي ساختمان اصلي نوكيا در شهر اسپو، جايي نزديك به هلسينكي؛ پايتخت فنلاند قرار دارد.

تلفن همراه چگونه ابداع شد؟

ماجراي اولين تماس با موبايل

گفت‌وگويي با مارتين‌كوپر، سازنده اولين موبايل


گفت‌وگوي سي‌ان‌ان با خالق تلفن‌همراه
ماجراي اولين تماس با موبايل

«مارتين كوپر» در سال 1973 جهان را متحول كرد؛ در حالي كه خود از آنچه روي خواهد داد خبر نداشت. وي به همراه تيمش در شركت موتورولا توانست تنها ابزاري را كه به گونه‌اي زندگي نوجوانان و تاجران حرفه‌اي را به يكديگر شبيه سازد، ابداع كند؛ ابزاري به نام تلفن همراه.
اين ابزار ابعادي برابر يك آجر داشت و به مدت يك دهه به فروش تجاري نرسيد، اما به محض اينكه كوپرابداع خود را در پياده‌روهاي نيوريورك به نمايش گذاشت همه چيز تغيير كرد. ايده فناوري تلفن همراه در آن زمان توسط رقيب موتورولا؛ يعني شركت AT&T ارائه شده بود و لابراتوار «بل» سيستمي‌را ارائه كرده بود كه به كاربران اجازه مي‌داد تماس‌هاي تلفني خود را در حالي كه روي خط باقي مي‌مانند از تلفني به تلفن ديگر انتقال دهند، اما AT&T تمركز خود را روي تلفن داخل خودروها قرار داده بود.
كوپر مي‌خواست افراد اين آزادي را داشته باشند تا از داخل خودروي خود تماس تلفني برقرار كنند و از اين رو وي به همراه شركت موتورولا پروژه‌اي را براي خلق ابزاري قابل حمل آغاز كرد.
موتورولا به مدت سه ماه مشغول ساخت نمونه‌اي آزمايشي از ابزار مكالمه‌اي قابل حمل بود و كوپر در سال 1973 آن را به نمايش گذاشت. اولين تلفن همراه تجاري اين شركت با نام تجاري DynaTAC در حدود 10 سال بعد به فروش رسيد.
كوپر كه اكنون 81 سال سن دارد، بنيانگذار شركت ArrayComm به شمار مي‌رود.
شركتي كه هدفش بهبود شبكه تلفن‌هاي همراه، آنتن‌هاي هوشمند و ارتباطات بي‌سيم است. همچنين وي به همراه همسرش از مخترعان Jitterbug، گوشي تلفن‌همراهي كه كار با آن براي سالمندان تسهيل شده است نيز به شمار مي‌رود.
«مارتين كوپر» آنچه اكنون به عنوان اولين تماس تلفن همراه مشهور است را در سال 1973 انجام داد. وي در گفت‌وگو با سي‌ان‌ان به سوالاتي درباره واكنشش برابر ابزاري كه منجر به تغيير چهره ارتباطات به شكلي كه ما آن را مي‌شناسيم شده است، پاسخ داده است:
جو فناوري در سال 1973 چگونه بود و چه چيز ايده ساخت تلفن‌همراه و رقابت با AT&T را در شما به وجود آورد؟
در آن زمان خبري از مدارهاي درهم پيچيده بزرگ نبود. رايانه‌اي در كار نبود، تلويزيون‌هاي مدار بسته وجود نداشتند، هيچ‌كس نمايشگرهاي LCD را به خواب هم نمي‌ديد؛
نمي‌توانم تمامي‌ چيزهايي كه در سال 1973 وجود نداشتند را نام ببرم.
اما ما كه براي سال‌ها و سال‌ها مشغول ساختن تلفن‌هاي داخل خودروها بوديم فكر كرديم اكنون زماني مناسب براي ارتباطات شخصي است، زيرا انسان‌ها به صورت طبيعي متحرك هستند.
براي صد سال نياز انسان‌ها براي صحبت كردن با تلفن با چسبيدن آنها به ميز كار يا تلفن‌هاي خانگي شان همراه بود و حال ما مي‌خواستيم آنها را در خودروهايشان حبس كنيم؟ اصلا ايده خوبي نبود.
از اين رو تصميم گرفتيم در برابر AT&T بايستيم. در سال 1973 تصميم گرفتيم رونمايي خيره‌كننده‌اي را اجرا كنيم و من نيز بهترين راه را انتخاب كردم تا تلفن همراهي بسازم و از فردي بخواهم مكالمه با اولين تلفن شخصي همراه را تجربه كند و اين روند پيدايش و تكامل تلفن همراهي بود كه ما ساختيم.
چه زماني اين اولين تماس تلفني شخصي را برقرار كرديد؟ با چه كسي تماس گرفتيد؟
فكر مي‌كردم همه جواب اين سوال را مي‌دانند! اولين تماس تلفني عمومي ‌در خيابان‌هاي نيويورك انجام گرفت و با «جوئل. اس. انگل» مدير برنامه تلفن‌هاي همراه AT&T تماس گرفته شد. من با او تماس گرفتم و گفتم: «جوئل، من از يك تلفن همراه با تو تماس مي‌گيرم، از يك تلفن همراه واقعي، از يك تلفن‌همراه دستي و قابل حمل واقعي!»
دقيقا به ياد ندارم او چه پاسخي داد، اما واقعا براي چند لحظه سكوت كرد. غرور از موفقيتم به اندازه‌اي بود كه او دندان‌هايش را به هم مي‌ساييد. او بسيار مودب بود و تماس را با احترام خاتمه داد. زماني كه دوباره از وي درباره اين رويداد پرسيده شد وي پاسخ داد هيچ خاطره‌اي از آن لحظه به ياد ندارد.
واكنش‌ها به تلفن همراه چه بود؟ آيا مردم درباره آن به عنوان ابزاري غيرواقعي، غيرممكن يا غيرضروري فكر مي‌كردند؟
خب، مردم در برابر اين ابزار شگفت‌زده شده بودند. اين وراي تصورات بود كه بيش از نيمي ‌از مردم جهان بتوانند تلفن‌همراه داشته باشن


:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , ,

|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نویسنده : هومن
تاریخ : سه شنبه 26 بهمن 1389
مطالب مرتبط با این پست